به نام خدا
فریاد بی صدای باران ...
سلام،نامم باران است ونام خانوادگی ام:مصنوعی.
خانه ی من میان ابرهاست ،خانه تو کجاست؟ اهل کجایی ؟بالای سَرَت آبی ست، یا زردِ طلایی ؟منم اهل جنوبم...وروزی می روم ؛می روم آنجایی که گرد وخاک و بوی باران نباشد،و روزی رها خواهم شد!رها!
من مصنوعی ام!مصنوعی!نمی دانم مادرم کیست؟ و پدرم که بود؟غیر واقعی ام وبی هویّت...
مرا رها کنید!مرا به زور آورده اند!
نمی خواهم ببارم...نمی خواهم...نمی خواهم بر سر مردمان شهری ببارم که به جای آدم برفی وخنده هایش،آدم خاکی و گریه هایش را دارند!
آدم خاکی با خاک شش های طلایی؛آدم خاکی هم اهل جنوب است؛نفس می کشد؛امّا حیف! سرد است نفسش، آدم خاکی گریه نمی کند!چشمانش خشک شده.خشک!درست مانند قلب مردمان شهرش.
از من گلایه نکن!خواهش می کنم!برای بارشم دعا نکن.کجـاببارم؟کجــا؟
در جنگلی که بوی طراوت و شادابی می دهد و درختان سر به فلک کشیده اش؛همیشه دستانشان سمت خداست و شکر گذارند ببارم ؟،خیالت راحت آنها همه سیراب اند.سیراب!
کجا ببارم ؟کجـا؟
بر صورت خشک وکویری بزرگترین جلگه ی ایران که چهره ی زیبایش زیر چروک های عمیقِ ماسه ای پنهان شده ببارم؟
روز های بارانی در راه اند...
اندکی صبر...
اندکی صبر...