هفت + هشت ( ادبیّات پایه هفتم و هشتم )

نمونه سوالات ادبیات هفتم و هشتم : بهترین نمونه سوالات و مطالب ادبیّات فارسی پایه هفتم و هشتم

هفت + هشت ( ادبیّات پایه هفتم و هشتم )

نمونه سوالات ادبیات هفتم و هشتم : بهترین نمونه سوالات و مطالب ادبیّات فارسی پایه هفتم و هشتم

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_ border=0 alt=
رضاکاظمی هستم دبیر ادبیّات منطقه ضیاآباد استان قزوین مقیم و ساکن شهر خرمدرّه . این وبلاگ مختص سوالات و مطالب مفید دروس ادبیّات هفتم و هشتم می باشد . این وبلاگ را تقدیم می کنم به کلیه دبیران و دانش آموزان بخصوص همکاران و دانش آموزان استان قزوین امیدوارم که مورد استفاده گیرد به دلیل مشکلات و نوسانات سرور بلاگفا تصمیم گرفتم کپی وبلاگ : http://reza-7-8.blogfa.com/ نمونه سوالات فارسی ، املا و انشای 7 و 8 را با حذف مطالب قدیمی تر در سرور بلاگ اسکای  ( برترین سرویس وبلاگ نویسان ) نیز ایجاد کنم . لهذا شما می توانید از طریق کلیک بر لینک زیر به  وبلاگ سرور بلاگفا هم  وارد شوید .
نمونه سوالات فارسی ، املا و انشای 7 و 8

نظرات 21 + ارسال نظر
شادی جمعه 15 آبان 1394 ساعت 21:41

نوشا سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 21:34

مرسی به خاطر وب

کیانا چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 09:43

ترانه چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 09:35

موچکرم اس شد

هدیه جمعه 17 مهر 1394 ساعت 21:52

مسی

آویس یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 13:47 http://avisa2015.blogfa.com/

سلام وبلاگ خوبی داری بخصوص دقت کردم بر خلاف بلاگفا میشه عزیزم یک وبلاگو تو نظراتش گنجاند . مرسی

فاطمه بهرامی زنجان یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 13:37

لذت بردم علاقه ی شما به ادبیات قابل تحسین است.با آرزوی توفیق روز افزون شما

انجمن یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 13:33 http://www.adabiatjahanara.blogfa.com/

چشم دوختن : کنایه از نگاه کردن
جاذبه : گیرایی/جذابیت
دستپاچگی:عجله/شتاب زدگی
جرئت:شجاعت
لحن:آهنگ
مندیش:نیندیش /مخفف میندیش
پاسی:قسمتی یابخشی از زمان /پاسی ازشب:قسمتی ازشب
مردم چشم:مردمک چشم
تحسین:آفرین گفتن
نوابغ:جمع نابغه باهوش و زیرک
خرد:کوچک
نظیر :همانند
فراغت :آسودگی
پروا:ترس
تلاوت:خواندن قران
درک:فهمیدن ودریافتن
معانی:جمع معنی
چمیدن: به ناز راه رفتن زنده دلان :هوشیاران /دل آگاهان
روحیه دادن :کنایه از امیدواری وشجاعت ایجاد کردن
بی نظیر:بی مانند /بی همتا
واردات :کلاهایی که از خارج کشور به کشور اورده میشود
آراسته :زیبا و مرتب شده
ملک وجود :هستی و وجود به سرزمین وملک تشبیه شده است( اضافه تشبیهی )
لبریز:پرو انباشته
چشم از جهان فرو بست :کنایه از فوت کرد
معظم:بزرگوار
پژوهشگر:جست وجو گر
نوید: مژده
صالح:درستکار

مشاعره: مسابقه شعر خوانی

رمیدن:گریختن

نیرزد:ارزشی ندارد

چیره:غلبه

وا می داشت:وادار می کرد

معنی ابیات

ای مرغک خرد، ز اشیانه پرواز کن و پریدن آموز

ای پرنده کوچک از آشیانه خود پرواز کن تا راه و روش پرواز کردن را یاد بگیری

تا کی حرکات کودکانه در باغ و چمن چمیدن آموز

تا کی می خواهی به رفتار های کودکانه خود ادامه بدهی؟با ناز در باغ و چمنزار پریدن را بیاموز

رام تو نمی‌شود زمانه رام از چه شدی، رمیدن آموز

روزگار رام و مطیع تو نمی شود .تو چرا در برابر روزگار و سختی های آن رام شدی ؟نحوه مقابله با روزگار و سختی های آن را یاد بگیر.

مندیش که دام هست یا نه بر مردم چشم، دیدن آموز

به بودن یا نبودن دام و تله فکر نکن .بلکه خوب دیدن را به چشمانت بیاموز

شو روز بفکر آب و دانه هنگام شب، آرمیدن آموز

روز به دنبال آب و دانه باش و هنگام شب استراحت کن.

بیت شهریار

به راستی که یکی از نوابغ ادب است میان شاعره ها تا کنون نظیرش نیست

به درستی پروین اعتصامی یکی از استعدادهای درخشان ادبیات فارسی است.و تا کنون در میان زنان شاعر همتایی نداشته است.

خود ارزیابی

١ معلّم، برای تشویق نیما چه کرد؟بعد از این که به صورت کلامی او را تشویق کرد،کتابی را از کیفش درآورد و گفت این کتاب را با دقت بخوان و از نیما خواست اشعارش را برایش بیاورد و بخواند.

٢ دکتر حسابی و دکتر کاظمی آشتیانی چه خصوصیّات مشترکی داشتند؟1-علاقه مندی به مطالعه وپژوهش2-علاقه مندی به شعر و دب فارسی3-علاقه مندی به حفظ قرآن و تلاوت آن4-خستگی ناپذیری5-تلاش و کوشش در زمینه استقلال و شکوفایی کشور

٣ به نظر شما چرا دکتر حسابی، با «علم بدون عمل » مخالف بود؟زیرا هیچ گونه سودی برای انسان ندارد و باعث رشد و شکوفایی فرد و جامعه نمی شود و تاثیر مثبتی در اخلاق و رفتار و زندگی فرد ندارد.
٤ ………………………………………………………………

دانش های زبانی و ادبی

نکتۀ اوّل
به این جمله ها توجّه نمایید و دربارهٔ آنها گفت وگو کنید.
دانش آموز، برای قدردانی از معلّم خود، نامه نوشت.
دانش آموز، برای قدردانی از معلّم خود، نامه می نویسد.
دانش آموز، برای قدردانی از معلّم خود، نامه خواهد نوشت.

می دانیم که فعل مهم ترین جزء جمله است. فعل ویژگی هایی دارد که یکی از آنها زمان است. در
جملهٔ اوّل فعل «نوشت » بر زمان گذشته، در جملهٔ دوم فعل «می نویسد » بر زمان حال و در جملهٔ سوم فعل
«خواهد نوشت » بر زمان آینده، دلالت دارد. اکنون دربارهٔ نمودار زیر، گفت و گو کنید.

گذشته حال آینده
دیروز امروز فردا
نوشت می نویسد خواهد نوشت

نکتۀ دوم
شعر زیر را، یک بار بخوانید و طرز قرار گرفتن قافیه را در آن مشخّص کنید.

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا که تو شیر مردی و من پیر زن

به این نوع شعر «قطعه » می گویند. اکنون به شکل قافیه در شعر توجّه کنید:
……………………………… …………………………………

……………………………… …………………………………
……………………………… …………………………………
قطعه، شعری است که در آن به پند و اندرز و مسائل اخلاقی و اجتماعی می پردازند و مصراع های
دوم همهٔ بیت های آن هم قافیه هستند

فعالیت های نوشتاری

1 زمان فعل های زیر را مشخّص کنید.
خواهم رفت می نویسند گرفته بودی شنیدیم نشسته بودید آمدند

آینده حال گذشته گذشته گذشته گذشته

٢ پیام، قافیه و ردیف را در «قطعهٔ زیر » بنویسید.

برزگری پند به فرزند داد کای پسر این پیشه پس از من توراست
هر چه کُنی کشت، همان بدْرَوی کار بد و نیک چو کوه و صداست

قافیه:تورا- صدا ردیف: ست ست

پیام: انسان هرکاری را انجام دهد نتیجه آن را هم می بیند

یکی از راه های تشخیص شکل درست املای کلمه ها علاوه بر توجّه به معنا،
دقّت در رسم الخطّ رایج زبان است؛ مانند: خواهش، بالاخره و …
کلمهٔ فراغ به معنی آسودگی و کلمهٔ فراق به معنی جدایی است. تشخیص درست
این دو کلمه در هنگام املا از راه مهارت شنیدن و معنی جمله میسّر است
3-با توجّه به متن درس، جای خالی را با کلمهٔ مناسب، پرکنید.
معلّم با همان لحن گرمش ادامه داد: «خیلی عالی است. »
اگر با او همسفر می شدی در طول راه تلاوت زیبای قرآن او را می شنیدی.
٤ در متن زیر غلط های املایی را پیدا کنید و شکل درست آنها را بنویسید.
مهم این است که در مقابل سختی ها تصلیم نشد. اگر انسان در برابر دشواری ها بایستد، بر آن چیره می شود، البتّه باید سبر و تاقت را از دست نداد و هیچ گاه ناسپاسی نکرد. صحیح کلمات: تسلیم- صبر - طاقت

یکی از راه های مناسب در نوشتن طرح پرسش هایی دربارهٔ موضوع و پاسخ به
آنهاست.
ارتباط مناسب بین جمله ها با استفاده از کلمات مناسب باعث انسجام و
یک پارچگی نوشته می شود

٥ تعدادی سؤال دربارهٔ دکتر حسابی مطرح کنید، سپس پاسخ ها را به ترتیب اهمیّت مرتّب کنید
و آنها را با کلمات مناسب به یکدیگر پیوند دهید. متن آماده شده را به صورت یک بند در کلاس بخوانید.
٦ بیت زیر را در دو سطر توضیح دهید

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

انسان نیکوکار و نیک نام،به خاطر اعمال شایسته و زیبایش همیشه و پس از مرگ در یادها جاودانه می ماند.اما انسان بدکار نه دل ها را تسخیر می کند و نه نامش به خوبی ذکر می شود گویی برای همیشه فراموش شده است و مرده است.

٧ یکی از چهره های ادبی ایران را با استفاده از کتاب های مرتبط، معرفی کنید. )انشا

زندگینامه جلال الدین محمد بلخی (مولانا)
نامش محمد و لقبش جلال الدین است. از عنوان های او خداوندگار و مولانا در زمان حیاتش رواج داشته و مولوی در قرن های بعد در مورد او به کار رفته است. در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد می کرد و خراسانیان آن سامان را همشهری می خواند.
پدرش ، بهاالدین ولدبن ولد نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می شده است. وی در بلخ می زیسته و بی مال و مکنتی هم نبوده است . در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بها ولد مردی خوش سخن بوده و مجلس می گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته اند.

دوران کودکی در سایه پدر

بها ولد بین سال های ۶۱۶_۶۱۸ هجری قمری به قصد زیارت خانه خدا از بلخ بیرون آمد . بر سر راه در نیشابور با فرزند سیزده چهارده ساله اش ، جلال الدین محمد به دیدار عارف و شاعر نسوخته جان ، شیخ فریدین عطار شتافت . جلال الدین محمد، بنا به روایاتی در هجده سالگی ، در شهر لارنده ، به فرمان پدرش با گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد.

دوران جوانی

پدرش به سال ۶۲۸ در گذشت و جوان بیست و چهار ساله به خواهش مریدان یا بنا به وصیت پدر ، دنباله کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان الدین محقق ترمذی به سال ۶۲۹ ه.ق به روم آمد و جلال الدین از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد. به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای تکمیل معلومات از قونیه به حلب رهسپار شد. اقامت او در حلب و دمشق روی هم از هفت سال نگذشت. پس از آن به قونیه باز گشت و به اشارت سید برهان الدین به ریاضت پرداخت.
پس از مرگ برهان الدین ، نزدیک 5 سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنانچه نوشته اند تا ۴۰۰ شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند.

مولانا و شعر فارسی

شعر فارسی در دوره های پیش از مولانا با طلوع امثال رودکی , عنصری , ناصر خسرو , مسعود سعد , خیام ,انوری ,نظامی ,خاقانی راه درازی سپرده ودر قرن هفتم هجری که زمان زندگانی مولوی است , به کمال خود رسیده بود. شعر عرفانی هم در همین دوره به پیشرفت های بزرگ نائل آمده و بدست عرفای مشهوری همچون سنایی , عطار و دیگران آثار با ارزشی مانندحدیقه , منطق الطیر , مصیبت نامه , اسرار نامه و غیره پدید آمده بود.
مولوی را نمی توان نماینده دانشی ویژه و محدود به شمار آورد. اگر تنها شاعرش بنامیم یا فیلسوف یا مورخ یا عالم دین, در این کار به راه صواب نرفته ایم . زیرا با اینکه از بیشتر این علوم بهره وافی داشته و گاه حتی در مقام استادی معجزه گر در نوسازی و تکمیل اغلب آنها در جامعه شعرگامهای اساسی برداشته , اما به تنهایی هیچ یک از اینها نیست, زیرا روح متعالی و ذوق سرشار, بینش ژرف موجب شده تادر هیچ غالبی متداول نگنجد.
شهرت بی مانند مولوی بعنوان چهره ای درخشان و برجسته در تاریخ مشاهیرعلم و ادب جهان بدان سبب است که وی گذشته از وقوف کامل به علوم وفنون گوناگون, عارفی است دل اگاه, شاعری است درد شناس, پر شور وبی پروا و اندیشه وری است پویا که ادمیان را از طریق خوار شمردن تمام پدیده های عینی و ذهنی این جهان, همچون: علوم ظاهری , لذایذ زود گذر جسمانی, مقامات و تعلقات دنیوی , تعصبات نژادی, دینی و ملی, به جستجوی کمال و ارام و قرار فرا می خواند. آنچه مولانا میخواهد تجلی خلق و خوی انسانی در وجود آدمیان است که با تزکیه درون و معرفت حق و خدمت به خلق و عشق و محبت و ایثا و شوق به زندگی و ترک صفات ناستوده به حاصل می آید.
هنر بزرگ او بحث و برسی های دلنشین و جاودانه ای است که به دنبال داستان ها پیش می آورد و اندیشه های درخشان عرفانی و فلسفی خود را در قالب آنها قرار میدهد. داستان بهانه ای است تا بهتر بتواند در پی حوادثی که در قصه وصف شده ، مقاصد عالی خود را بیان دارد.
در تعریف تصوف سخنان بسیار آمده است. از ( ابو سعید ابو الخیر ) پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت: آنکه هر چه کند به پسند حق کند و هر چه حق کند او بپسندد. صوفیان ترک اوصاف و بی اعتنایی به جسم و تن را واجب می شمارند و دور ساختن صفات نکوهیده را آغاز زندگی نو وتولدی دیگر به شمار می آورند.

آغاز شیدایی

تولد دیگر او در لحظه ای بود که با شمس تبریزی آشنا شد. مولانا درباره اش فرموده:" شمس تبریز ، تو را عشق شناسد نه خرد." اما پرتو این خورشید در مولانا ما را از روایات مجعول تذکره نویسان و مریدان قصه باره بی نیاز می سازد. اگر تولد دوباره مولانا مرهون برخورد با شمس است ، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با مولاناست. هر چند شمس از زمره وارستگانی بود که می گوید : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟
آنچه مسلم است شمس در بیست و هفتم جمادی الاخره سال ۶۴۲ ه.ق از قونیه بار سفر بسته و بدین سان ،در این بار ،حداکثر شانزده ماه با مولانا دمخور بوده است . علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست . این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان بر او تشنیع می زدند و اهل زمانه ملامتش می کردند و بدینگونه جانش در خطر بوده است . باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت .در شعر مولانا طوماری است به درازای ابد که نقش "تومرو"در آن تکرار شده است .
گویا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است و نامه ها و پیامهای بسیاری برایش فرستاد . مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذر خواه گشتند . پس مولانا فرزند خود،سلطان ولد،را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد . شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود پذیرفت و روانه قونیه شد .اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.مولانا پس از جستجوی بسیار،سر به شیدایی بر آورد.انبوهی از شعرهای دیوان در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است .

صلاح الدین زرکوب

پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه جان مولانا دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است. وی مردی بود عامی ، ساده دل و پاکجان که قفل را "قلف" و مبتلا را " مفتلا" می گفت. توجه مولانا به او چندان بود که آتش حسد را در دل بسیاری از پیرامونیان مولانا بر افروخت . بیش از۷۰غزل از غزل های مولانا به نام صلاح الدین زیور گرفته و این از درجه دلبستگی مولانا به وی خبر می دهد . این شیفتگی ده سال یعنی تا پایان عمر صلاح الدین دوام یافت.

حسام الدین چلپی

روح ناآرام مولاما همچنان در جستجوی مضراب تازه ای بود و آن با جاذبه حسام الدین به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود. وی در حیات صلاح الدین از ارادتمندان مولانا شد . پس از مرگ صلاح الدین سرود مایه جان مولانا و انگیزه پیدایش اثر عظیم او، مثنوی معنوی ، یکی از بزرگ ترین آثار ذوقی و اندیشه بشری ، را حاصل لحظه هایی از همین هم صحبتی می توان شمرد.

پایان زندگی

روز یکشنبه پنجم جمادی الآخره سال ۶۷۲ ه.ق هنگام غروب آفتاب ، مولانا بدرود زندگی گفت. مرگش بر اثر بیماری ناگهانی بود که طبیبان از علاجش درمانده بودند. خردو کلان مردم قونیه در تشییع جنازه او حاضر بودند. مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ او زاری و شیون داشتند. مولانا در مقبره خانوادگی خفته است و جمع بسیاری از افراد خاندانش از جمله پدرش در آنجا مدفون اند.

چکیده عمر مولانا :

نام: جلال الدین محمد بلخی رومی
نام پدر: بهاء الدین الولد سلطان العلماء
تاریخ و محل تولد: ۶ ربیع الاول ۶۰۴ در بلخ

مهمترین وقایع زندگی مولانا:

۵ سالگی خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
۸ سالگی از بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و نهایتاْ به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه نقل مکان کردند.
۱۹ سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونیه (محلی در ترکیه امروزی) رفت.
۳۷ سالگی در روز شنبه ۲۶ جمادی آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.
۳۹ سالگی در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونیه رو ترک کرد.

معروفترین کتابهای مولانا:

دیوان شمس- مثنوی معنوی - فیه ما فیه

تاریخ و محل فوت:

در غروب روز ۵جمادی الاخر ۶۷۲ه.ق در سن ۶۸ سالگی در قونیه فوت کرد که الان مقبره این شاعر برزگ قرن ششم در قونیه (ترکیه امروزی) می باشد که محل زیارت عاشقان و شیفتگان این شاعر برزگ هستند.

اشعاری از مولانا

*رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
*ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
*از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
* ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
* خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
* بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن
*دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
*در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
* گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن

ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و وز هر دو جهانم بستان



با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان



ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو



تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو



خود ممکن آن نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل



گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه می‌دارم دل



در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است



از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است



من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود از وی همه ناز



شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه کنم حدیث ما بود دراز



دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است



بر هیچ دلی مباد بر هیچ تنی
آن کز قلم چراغ تو بر جان من است



ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی



من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی



افغان کردم بر آن فغانم می سوخت
خامش کردم چو خامشانم می سوخت



از جمله کران‌ها برون کرد مرا
رفتم به میان و در میانم می سوخت



من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم



از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم



اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست از عالم کم باد



دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد



در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زه رآب چشیده‌ام مرا قند چه سود



گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود



من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا



بی بال و پر اندر پی تو می‌پرم
من کَه شده‌ام چو کهربایی تو مرا



غم را بر او گزیده می باید کرد
وز چاه طمع بریده می باید کرد



خون دل من ریخته می‌خواهد یار
این کار مرا به دیده می‌باید کرد



آبی که از این دیده چو خون می‌ریزد
خون است بیا ببین که چون می‌ریزد



پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد



عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا



با هوشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شدیم هر چه بادا بادا



از بس که برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من



دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من



ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم
شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم



در عشق که او جان و دل و دیده‌ی ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوخته‌ایم

نفس یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 09:58 http://linkexchange.netscript.ir/

سلامممممم نفسممممممممممم
خوبی عزیزممممممممم
وبت خیلی خوب بووووووووود

نجمه یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 09:54 http://mstory.mihanblog.com/

مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.

نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.

آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.

از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.

کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.

نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.

محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.



چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”

همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.

آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.

رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.

همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.

مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.


شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.

آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.

نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.

نرگس ............ قم چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 09:58

مسی عسیسم

♛ bita ♛ پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 10:23 http://bita2320.blogfa.com/

باید روی بسته های خوراکی به جای اینکه بنویسن

" ازینجا باز می شود "

بنویسن

" اگه تونستی ازینجا باز کن "


نظر شماچیه؟

مچکرم

قادر چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 09:54

مچکر از طرح درس

ترانه یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 11:42 http://memento.blogfa.com/

دم غروب میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش
فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب ‚ یادت هست
سپید
بود
و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این
گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی
تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای
می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده نگاه
گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها با
زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت
پاکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود
زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام
سفر
همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و
شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و
سطر اول این بود
حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
نگاه می کردی
میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد
ببین همیشه خراشی است روی صورت
احساس
همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
ونیز یادت هست
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از
پس منشور دیده می شد
تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه را باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر
گذاشته بود
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه می آیم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری
آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر
سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط
لوح حمورابی
نگاه می کردند
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه و سایه های مجال
کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
و راه دور سفر از میان آدم
و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ
سفر مرا به زمین های استوایی برد
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد
شد
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می آیم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
در این کشاکش رنگین کسی چه می داند
که سنگ عزلت من
در کدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آید
و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت
مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش
و در کرانه هامون هنوز می شنوی
بدی تمام زمین را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه می کردم
دوام مرمری لحظه های اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
حیات ‚ ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشنی حال
کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
زنی شنید
کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
در ابتدای خودش بود
ودست بدوی
او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
من ایستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
شماره می کردم
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم
خیال می کردیم
میان متن
اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد
صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم
کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
و در تراکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه
قدر روشن بود
کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
صدای باد می آید عبور باید کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی
خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید

ترانه یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 11:36 http://memento.blogfa.com/

شعر عاشقانه سهراب, اشعار سهراب سپهری عاشقانه

دروگران پگاه
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست
تو نیستی ، و تپیدن گردابی است
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست
می آیی :‌ شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد
می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود
می گذری ، و آیینه نفس می کشد
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیست
پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.

شعر عاشقانه سهراب, اشعار سهراب سپهری عاشقانه

شب هم آهنگی
لب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پر پر می کند
به سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوند
بی اشک چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده ی پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند. دروازه ی ابدیت باز است. آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود.

شعر عاشقانه کوتاه, زیباترین شعر عاشقانه

آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد:
من تو را زیستم ، شبتاب دوردست!
رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزید
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی آفتاب
و از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد ، لبخند می شکفد ، زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود.

شعر عاشقانه کوتاه, زیباترین شعر عاشقانه

پرچین راز
بیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحرا.
در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید.
در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست را
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر سکت آیینه ، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ،گریستی
همیشه ـ بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز
و چه از این گویاتر ، خوشه شک پروردی
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود ، روزنه ای به اوج
گریستی ، ( من ) بی خبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفت
وای ( من ) کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نور
و تو تنها ترین ( من ) بودی
و تو نزدیک ترین ( من ) بودی
و تو رساترین ( من ) بودی ، ای ( من ) سحرگاهی ، پنجره ای بر خیرگی دنیا ها سر انگیز.

ترانه یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 11:31 http://memento.blogfa.com/

تقدیم به شما که در شهر ضیااباد شهر این دلاور مشغولید
..........................................................
سرلشکر خلبان حسین لشکری

خلبان حنگنده اف ۵ تایگر نیروی هوایی ارتش ایران بود که با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام ۱۲ ماموریت ، در جریان بازگشت موفقیت آمیز از یک ماموریت ویرانگر بر علیه مواضع حساس دشمن تازی جنگنده ببرفام او مورد اصابت موشک پدافند قرار گرفت و به جهت خروج دیرهنگام برای تلاش به بازگرداندن عقاب آهنین بالش به خاک میهن مورد صدمات جدی بدنی قرار گرفت و سرانجام مجبور به ترک هواپیمایش شد و در خاک عراق، به اسارت درآمد.
او که از شرکت کنندگان اولین عملیات های خیره کننده چشمام دیکتاتور روانی معدوم عراق به شمار می آمد ؛ از جمله افسران نیروی هوایی ارتش ایران بود که مورد غضب ویژۀ کینه جوی کیان پارسیان قرار گرفت و علاوه بر اینکه با وجود صدمات جسمانی چندین بار با چشمان بسته و به جوخه اعدام سپرده شد و با شلیک به اطراف به صورت ساختگی تیرباران شد !
و پس از آن نبز در مدت ۸ سال با حدود ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد.
پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجامید و در زندانهای استخبارات ، زندان ابوغریب و با هویت نظامی ناشناس در بین معترضین و مبارزین با دیکتاتوری مخلوع صدام نگهداری میشد !
وی سرانجام پس از ۱۶ سال اسارت و در پی بهبود مناسبات و پناه جویی جنگنده های عراق در جریان جنگ اول خلیج فارس ( طوفان صحرا ) جهت نمایش حسن نیت !! به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ پس از ۱۸ سال اسارت !!! در حالی که با چنان صلابتی قدم برمیداشت که تشخیص زندان بان و زندانی ممکن نبود !! به ایران بازگشت.
تنیدس مقاوت و ایستادگی مردان آسمان ایران ؛ سرفراز امیر سرلشکر خلبان حسین لشکری پس از تحمل سالها رنج و درد ناشی از صدمات و اسارت و آزار جسمی و روانی در بامداد روز دوشنبه ۱۹/۵/۱۳۸۸ در بیمارستان لاله تهران به آسمان پر کشید .
تندیسی به یاد او ( با دو انگشت از هم گشوده ( V ) از سوی نیروی هوایی ارتش ایران تقدیم به زادگاه او گشت.

روحش شاد و یادش تا ابد گرامی باد .

ترانه یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 11:28 http://memento.blogfa.com/

شب آرامی بود

میروم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه‌اش داد به من

خواهرم تکه‌ی نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند، و مرا برد به آرامش زیبای یقین

با خودم می‌گفتم:

زندگی، راز بزرگیست که در ما جاریست

زندگی فاصله‌ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی، که به هنگام ورود آمده‌ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟

هیچ!!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله‌ی گرمی امید تورا خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است، که در سینه‌ی خاک

به جا می‌ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه‌ی برگ

زندگی، خاطر یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه‌ی ماهی، در تنگ

زندگی ترجمه‌ی روشن خاک است، در آیینه‌‌‌ی عشق

زندگی، فهم نفهمیدن‌هاست

زندگی، پنجره‌ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنچره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پرمهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

روبه این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر که به ماهی‌ها داد

زندگی شاید آن لبخندیست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه‌ی پاک حیاتست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره‌ی آمدن و رفتن ماست

لحظه‌ی آمدن و رفتن ما تنهاییست

من دلم می‌خواهد

قدر این خاطره را دریابیم

زندگی چیزی نیست که لب طاغچه‌ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی چیزی نیست؛ که لب طاغچه‌ی عادت از یاد من و تو برود.

زندگی؛بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه‌ی شب‌پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطار است که در خواب پلی می‌پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیما.

خبر رفتن موشک به فضا؛

لمس تنهایی «ماه»؛

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.



زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه ده‌شاهی در جوی خیابان است

زندگی «مجذور» آینه است

زندگی گل به «توان» ابدیت؛

زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما؛

زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفس‌هاست.



زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ؛

پرشی دارد اندازه عشق..

شیرین تبریز شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 10:39

عزیزم اون وبلاگ بلاگفات اصلا باز نمی شه . گلم نتوستم کانت اونجا بذارم

بله متاسفانه بسیاری از پستها از بین رفته و اشتباه بزرگی بود در این سرور وبلاگ زدم به هر حال مقداری از فایل های آن وبلاگ در این وب هست مچکرم

نوشین - تهران جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 17:32

مسسسسسسسسسسببببب

رویا جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 15:26

اوکی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.